حالت خوبه؟

در طول روز به آدمهای زیادی برمی خورید که همه ازتون می پرسن ، حالتون چطوره ؟ شما هم به خیلی هاشون می گین : ممنون خوبم . به بعضی ها هم می گین: خدا رو شکر . بعضی ها هم هستن که البته تعدادشون خیلی کمه و بهشون میگین خوب نیستم .

حالا از بین این تعداد کم که بهشون می گین خوب نیستم ، کم هستن کسانی که می پرسند : چته ؟ چرا خوب نیستی؟

البته از بین تعداد کمی که بهشون میگید خوب نیستم و تعداد کمتری که میپرسن چته ، بازم کمن کسانی که تو بهشون مشکلت رو میگی .

امروز من به یکی از همین افراد برخوردم .

از من پرسید :خوبی ؟ گفتم : نه . پرسید : چته ؟

منم سیر تا پیاز ماجرا رو بهش گفتم .

بهش گفتم :که از یه دختر خوشم اومده که نمی دونم اون نسبت به من چه احساسی داره . گفتم :دختره یکی دیگرو دوست داره . گفتم : نمی خوام باعث به هم خوردن زندگی کسی بشم که دوستش دارم . گفتم : کاش می تونستم همه چی رو بهش بگم . گفتم : وضع مالی اون خیلی بهتر از منه . خلاصه همه چی رو براش گفتم .

وقتی حرفام تموم شد احساس نزدیکی زیادی بهش میکردم . احساس میکردم اون خود منه و لزومی نداره من شکل من باشه . احساس کردم مشکلات من رو اون هم داره . اصلا راستشو بخواین احساس کردم که من مشکلی ندارم و این حرفا رو اون به من گفته و الآن منتظره که من بهش راه حل تحویل بدم .

هر چی فکر کردم هیچی به ذهنم نیومد ، اونم وایساده بود روبه روم و بروبر نگاهم میکرد .

آخرش گفتم توکل کن به خدا . انشا الله درست میشه و رفتم .

 

حماقت:

بذار واست یه داستان بگم .

یادمه 18 سالم بود که اولین حماقت عمرم رو کردم . آخه خیلی احساس بدبختی می کردم و از خودم بیچاره تر سراغ نداشتم . خیلی وقت بود که از جمع دوستام دور شده بودم چون فکر می کردم دغدغه های من با اونا فرق می کنه و چیزی که اونا از زندگی می خوان من نمی خوام . راستش یه جورایی خودم رو بالاتر از اونا می دیدم و گمان می کردم که آدم وقتی خواسته هاش با بقیه فرق می کنه حتما یه فرقی با اونا داره و حقشه که به زندگی بهتر از اونا برسه .

می دونی فرقم با دیگران چی بود ؟ تو زندگی من یه دختر بود . یه دختر که واقعا می پرستیدمش . چیزی که باعث شده بود احساس بدبختی کنم فکر نرسیدن به اون بود .

یه شب تصمیم گرفتم که همه چی رو به بابام بگم که اگه یه موقع مخالفت کرد تکلیفم رو باهاش روشن کنم .رفتم و همه چی رو بهش گفتم .

می دونی بابام چی گفت؟

بهم گفت :

بذار واست یه داستان بگم .

یادمه 18 سالم بود که اولین حماقت عمرم رو کردم . آخه خیلی احساس بدبختی می کردم و از خودم بیچاره تر سراغ نداشتم . خیلی وقت بود که از جمع دوستام دور شده بودم چون فکر می کردم دغدغه های من با اونا فرق می کنه و چیزی که اونا از زندگی می خوان من نمی خوام . راستش یه جورایی خودم رو بالاتر از اونا می دیدم و گمان می کردم که آدم وقتی خواسته هاش با بقیه فرق می کنه حتما یه فرقی با اونا داره و حقشه که به زندگی بهتر از اونا برسه .

می دونی فرقم با دیگران چی بود ؟ تو زندگی من یه دختر بود . یه دختر که واقعا می پرستیدمش . چیزی که باعث شده بود احساس بدبختی کنم فکر نرسیدن به اون بود .

یه شب تصمیم گرفتم که همه چی رو به بابام بگم که اگه یه موقع مخالفت کرد تکلیفم رو باهاش روشن کنم .رفتم و همه چی رو بهش گفتم .

می دونی بابام چی گفت؟

بهم گفت :

بذار واست یه داستان بگم .

یادمه 18 سالم بود که اولین حماقت عمرم رو کردم . آخه خیلی احساس بدبختی می کردم و از خودم بیچاره تر سراغ نداشتم . خیلی وقت بود که از جمع دوستام دور شده بودم چون فکر می کردم دغدغه های من با اونا فرق می کنه و چیزی که اونا از زندگی می خوان من نمی خوام . راستش یه جورایی خودم رو بالاتر از اونا می دیدم و گمان می کردم که آدم وقتی خواسته هاش با بقیه فرق می کنه حتما یه فرقی با اونا داره و حقشه که به زندگی بهتر از اونا برسه .

می دونی فرقم با دیگران چی بود ؟ تو زندگی من یه دختر بود . یه دختر که واقعا می پرستیدمش . چیزی که باعث شده بود احساس بدبختی کنم فکر نرسیدن به اون بود .

یه شب تصمیم گرفتم که همه چی رو به بابام بگم که اگه یه موقع مخالفت کرد تکلیفم رو باهاش روشن کنم .رفتم و همه چی رو بهش گفتم .

می دونی بابام چی گفت؟

بهم گفت:...

 

به سمت خونه که راه افتاد هوا تاریک شده بود . وقتی داشت راه می رفت درد شدیدی تو پاهاش احساس کرد . یادش افتاد که امروز هم مثل بقیه روزها کفش پاش نیست و ادامه داد .

سرما رو با تمام وجود احساس میکرد . شلوارش پاره بود و باد دور پاهاش می پیچید . دونه های برف که به صورتش می رسیدند ، انگار که منظوری داشته باشند هر طوری می تونستند خودشون رو به گردنش میرسوندند و بعد به داخل پیراهنش لیز می خوردند .

سرعتش رو بیشتر کرد تا زودتر به خونه برسه . گرسنه اش هم بود. تصمیم داشت چیزی برای خوردن بخره اما دستش رو که تو جیبش کرد ، به جز پای خودش چیزی رو لمس نکرد .

دلش برای خواهر و برادرهاش تنگ شده بود ولی هیچ کس رو توی دنیا نداشت . هیچ چیز براش بهتر از یه حموم داغ و یه شام گرم نبود اما تا به خونه نمی رسید از این چیرها خبری نبود .

از جلوی مغازه ساعت فروشی که گذشت یادش افتاد نیم ساعت دیگه فیلم مورد علاقه اش از تلویزیون پخش میشه . سرعتش رو بیشتر کرد . از سرما دندوناش به هم می خورد .

میخواست کلاهش رو بکشه رو گوشاش اما همین امروز کلاهش رو ازش دزدیده بودند . برای اینکه گرمش بشه شروع به دویدن کرد . موقع دویدن فکر کردن براش مشکل بود و بجز خونه به هیچی فکر نمی کرد .

هوا روشن شده بود ، هنوز داشت می دوید و به خونه نرسیده بود .

از جلو مغازه ساعت فروشی که گذشت فهمید ساعت کارش رسیده و گفت : آقایون خانوما خواهش میکنم به من کمک کنید .