حماقت:

بذار واست یه داستان بگم .

یادمه 18 سالم بود که اولین حماقت عمرم رو کردم . آخه خیلی احساس بدبختی می کردم و از خودم بیچاره تر سراغ نداشتم . خیلی وقت بود که از جمع دوستام دور شده بودم چون فکر می کردم دغدغه های من با اونا فرق می کنه و چیزی که اونا از زندگی می خوان من نمی خوام . راستش یه جورایی خودم رو بالاتر از اونا می دیدم و گمان می کردم که آدم وقتی خواسته هاش با بقیه فرق می کنه حتما یه فرقی با اونا داره و حقشه که به زندگی بهتر از اونا برسه .

می دونی فرقم با دیگران چی بود ؟ تو زندگی من یه دختر بود . یه دختر که واقعا می پرستیدمش . چیزی که باعث شده بود احساس بدبختی کنم فکر نرسیدن به اون بود .

یه شب تصمیم گرفتم که همه چی رو به بابام بگم که اگه یه موقع مخالفت کرد تکلیفم رو باهاش روشن کنم .رفتم و همه چی رو بهش گفتم .

می دونی بابام چی گفت؟

بهم گفت :

بذار واست یه داستان بگم .

یادمه 18 سالم بود که اولین حماقت عمرم رو کردم . آخه خیلی احساس بدبختی می کردم و از خودم بیچاره تر سراغ نداشتم . خیلی وقت بود که از جمع دوستام دور شده بودم چون فکر می کردم دغدغه های من با اونا فرق می کنه و چیزی که اونا از زندگی می خوان من نمی خوام . راستش یه جورایی خودم رو بالاتر از اونا می دیدم و گمان می کردم که آدم وقتی خواسته هاش با بقیه فرق می کنه حتما یه فرقی با اونا داره و حقشه که به زندگی بهتر از اونا برسه .

می دونی فرقم با دیگران چی بود ؟ تو زندگی من یه دختر بود . یه دختر که واقعا می پرستیدمش . چیزی که باعث شده بود احساس بدبختی کنم فکر نرسیدن به اون بود .

یه شب تصمیم گرفتم که همه چی رو به بابام بگم که اگه یه موقع مخالفت کرد تکلیفم رو باهاش روشن کنم .رفتم و همه چی رو بهش گفتم .

می دونی بابام چی گفت؟

بهم گفت :

بذار واست یه داستان بگم .

یادمه 18 سالم بود که اولین حماقت عمرم رو کردم . آخه خیلی احساس بدبختی می کردم و از خودم بیچاره تر سراغ نداشتم . خیلی وقت بود که از جمع دوستام دور شده بودم چون فکر می کردم دغدغه های من با اونا فرق می کنه و چیزی که اونا از زندگی می خوان من نمی خوام . راستش یه جورایی خودم رو بالاتر از اونا می دیدم و گمان می کردم که آدم وقتی خواسته هاش با بقیه فرق می کنه حتما یه فرقی با اونا داره و حقشه که به زندگی بهتر از اونا برسه .

می دونی فرقم با دیگران چی بود ؟ تو زندگی من یه دختر بود . یه دختر که واقعا می پرستیدمش . چیزی که باعث شده بود احساس بدبختی کنم فکر نرسیدن به اون بود .

یه شب تصمیم گرفتم که همه چی رو به بابام بگم که اگه یه موقع مخالفت کرد تکلیفم رو باهاش روشن کنم .رفتم و همه چی رو بهش گفتم .

می دونی بابام چی گفت؟

بهم گفت:...

 

نظرات 22 + ارسال نظر
سرمه پنج‌شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 11:02 ب.ظ

این نشون میده که آقایون از اولش هم احمق بودن!!

جاسیگاای پنج‌شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 11:05 ب.ظ http://www.jasigari.blogsky.com

خوب اولا اگر آقایون حماقت نکنن خانوما از درد بی شوهری میمیرن(مثل حالا که نمونه هاشو زیاد سراغ داریم)
دوما آقا پوریا خیلی خوشم اومد
موفق باشی

لونا پنج‌شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 11:07 ب.ظ

موضوع ارثی بوده پس...

صالح پنج‌شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 11:37 ب.ظ http://www.taboot.blogsky.com

سلام
عالی شدی پوریا
همیشه هوا تاریک است
به یک چرا بگو آیا؟

rozhman جمعه 23 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 12:53 ق.ظ http://ocean-blue.blogsky.com/

امیدوارم که آخرین حماقته عمرتو انجام داده باشی

شمن جمعه 23 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 02:25 ق.ظ

ای بابا..تنها چیز کردنی که واسمون مونده گویا همین حماقته...

احسان جمعه 23 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 11:32 ق.ظ

مشکل اینجاست که هنوز هم فکر می کنیم حضور اونها در زندگی ما حماقته... چرا قبول نمی کنیم که به اونها احتیاج داریم و اونها هم به ما...؟؟؟
داستان خوبیه ولی فکر اولیه اش رو قبول ندارم...

شمن شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 09:54 ق.ظ http:// nadarim

اتفاقن من هم نظرم اینه که این داستان چرنده. ولی فکر اولیش رو قبول دارم .

الناز یکشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 03:25 ب.ظ

فکر می کنم کمی دیر کردم درسته؟؟؟ ولی بازم شاهکار کردی...

[ بدون نام ] جمعه 30 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 02:01 ق.ظ

ابله بازم دیر وقت شاهکار کردی؟

داستان‌گو جمعه 30 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 05:50 ق.ظ http://Dastangooo.blogsky.com

چی گفت؟/.

کورش جمعه 30 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 01:14 ب.ظ http://Parabol.persianblog.com

پوریا . مواظب پسرت باش ...

جان سباستن بچ یکشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 12:50 ق.ظ

تو یه احمق نیستی یعنی اصلا احمق نیستی یعنی به هیژ وجه احمق نیستی یعنی نه اینکه یه ذره احمق نیستی بلکه تازیزه زوزی هم اگر حماقت کردی اون حماقتت یکی از ابزار آلات طربه که اکه بشکنه شکسته!!!!!!!!
( خودش فهمید!!!!!)

مرده قبیله جمعه 13 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 06:29 ب.ظ http://hallowsky1.blogsky.com

salam
poria jan neveshteye jalebu bood
movafagh bashi dooste man

گندمزار جمعه 13 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 08:10 ب.ظ http://gandomzar.com

باید می نوشتی به جایی نرسیدی.

الناز یکشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 02:37 ق.ظ

پوریا چرا دیگر چیزی نمی نویسی؟
تو الان کجایی؟
خیلی دلم برات تنگ شده اگر این نوشته را خواندی سری هم به من بزن.
هر کجا هستی موفق باشی...

طناز سه‌شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 04:31 ق.ظ http://nazkhanum.blogsky.com

تو چقد از پدرت نفرت داری

گندمزار سه‌شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 08:30 ب.ظ http://gandomzar.com

چقدر بالایی تو رو نشناخته!
هنوز میگی حماقته یا دنبالش می گردی؟

صهبا دوشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 01:12 ق.ظ http://vasvase.persianblog.com

نکنه همه ی این دخترا یه نفر بوده؟!!!!

اتنا یکشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 05:41 ق.ظ http://faryade-ashegh.persianblog.com

سلام...من اولین باریه که به اینجا سر میرنم...باید بگم بلاگ بسیار جالبی دارید...امیدوارم بازم آپ کنید...

حامد دوشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 12:51 ق.ظ

یعنی شما خانوادگی مشکل عقل و مقل دارین؟ بابا ایول که می تونی اعتراف کنی.
راستی تو هنوز زنده ای آیا حیوان؟

ساسان دوشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 05:19 ب.ظ

سلام
میخواستم بدونم چرا اسم تنبور را انتخاب کردی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد