اینم متن کامل داستان .

( فکر می کنی چند وقت دیگه به هم برسیم ؟ )

 

پسر در را باز کرد و گفت: سلا ا ا ا ا ام . ا پس بقیتون کو ؟

دختر با عشوه جواب داد : اه مرده شوی همشون رو ببرن . گفتن هوا سرده ، حوصله نداریم از خونه بیایم بیرون . منم گفتم : گور باباتون خودم تنها میرم . یه مدت ندیده بودمت دلم خیلی برات تنگ شده بود . باور کن اگه امروز زلزله هم می اومد حتما می اومدم پیشت .

پسر گفت : مرسی شما لطف دارین . حدس می زدم امروز کسی نیاد ، تو رو که اصلا انتظار نداشتم بیای . سایه تون سنگین شده .

از جلوی در کنار رفت و در را باز نگه داشت و منتظر شد تا دختر بند کفشهایش را باز کند . دختر نفس نفس می زد و چون کیفش از شانه اش افتاده بود روی کفشهایش با دست دنبال بند کفشهایش می گشت و بالاخره پیدایشان کرد .

با سرعت بلند شد . لبخند ابلهانه ای به پسر زد و وارد شد . یکراست به سمت کاناپه ای که کنار شومینه بود رفت و روی آن نشست . کیفش را به گوشه کاناپه انداخت وگفت : چرا در رو نمی بندی؟  به خدا تنها اومدم .

 پسر که انگار تازه به خودش آمده بود سرش را چند بار به اطراف حرکت داد . در را بست و با خنده به اتاقی که روبروی آشپزخانه بود اشاره کرد و گفت : اگه بخوای می تونی لباسهات رو توی اون اتاق بذاری و ادامه داد : البته قبل از اینکه این کار رو بکنی بگو نوشیدنی چی می خوری ؟ که من تو این فاصله واست بیارم .

 دختر گفت : چی داری؟  و جواب شنید : همه چی . آب ، چای ، قهوه ، نوشابه و ...  . دختر قیافه مرموذی به خود گرفت و پرسید : و ... ؟

  پسر هم نفس بلندی کشید و جواب داد : و ویسکی .

 دختر با حالتی که نشان می داد این کلمه هیچ اهمیتی برایش ندارد گفت : بیرون هوا خیلی سرد بود ، اول چایی می خورم .

پسر گفت : تا تو لباسهات رو بذاری تو اتاق من چایی رو آوردم . برگشت و به سمت آَشپزخانه رفت . دختر هم با آه و ناله بلند شد و به سمت اتاقی که روبروی آشپزخانه بود رفت  .

در تمام مدتی که پسر در آشپزخانه بود فقط به یک چیز فکر می کرد . زلزله .

لیوانی که دختر دوستش داشت را پر از چایی کرد . به بیرون سرک کشید تا مطمئن شود قندان روی میز هست و به سمت بیرون حرکت کرد . به آستانه در آشپزخانه که رسید ، چشمش به دختر افتاد که روبروی قاب عکسی که بالای شومینه قرار داشت خیره شده بود و دستانش را به پایین به سمت شومینه کشیده بود و سیگار خاموشی در دست چپش بود . پسر خیره خیره به دختر نگاه   می کرد تا اینکه دختر هم او را دید . دخترپوزخندی زد و انگشتانش را در هم فرو کرد . با آرنج پهلوهایش را فشار داد . چند بار دستانش را به چپ و راست حرکت داد و خودش را روی کاناپه انداخت .

پسر نزدیک آمد و گفت : از وقتی اون اتفاق افتاده یه روز هم نتونستم مثل آدم زندگی کنم .

دختر سرش را پایین انداخت و گفت : خدا رحمتشون  کنه .

پسر روی کاناپه ، سمت چپ دختر نشست . لیوان چای را روی میز ، روبروی دختر گذاشت . قندان را به سمت لیوان هل داد و گفت : ای بابا . ولش کن . تو چه خبر؟ چه می کنی؟ خوش     می گذره ؟ دانشگاه خوبه ؟

دختر سرش را به سمت راست به طرف شومینه برگرداند و دست راستش را نزدیک شومینه گرفت . دست چپش که سیگار خاموش لای انگشتانش بود را روی پایش گذاشت و گفت : از وفتی تو انصراف دادی و دیگه نیومدی دانشگاه خیلی عوض شده . دیگه اونجوری نیست . دیگه هیچکس رو نمی شناسم . می رم سر کلاس آروم می شینم ، کلاس هم که تموم می شه اولین نفری هستم که میام بیرون . خیلی بچه خوبی شدم .

پسر با بی تفاوتی گفت : تو از اولش هم بچه خوبی بودی .

برای دختر و پسر این شروعی بود برای ابلهانه ترین مکالمه ها که وقتی تمام می شوند متوجه ابلهانه بودنشان می شویم .

 

 

                                  *******************

 

 

 

 

پسر زیر سیگاری پر از ته سیگار را در دست چپ و لیوان چای که چند جای رژ لب روی آن بود را در دست راستش گرفته بود و به سمت آشپزخانه می رفت که صدای در زدن به گوشش رسید . لیوان و زیرسیگاری را گوشه ای گذاشت و به طرف در رفت .

در را که باز کرد چشمش به دختر افتاد که سرش را پایین انداخته و به کفشهای خیس و گلی اش خیره شده بود و روسری اش از دو طرف صورتش آویزان بود .

پسر با تعجب پرسید : چی شد ؟

دختر سرش را بلند کرد ، دو طرف لبش را پایین داد و گفت : ماشین تو برف گیر کرده . هر کاری کردم از جاش جم نخورد . اگه اینجوری باشه نمی تونم برم خونه .

پسر گفت : خب وایسا برم یه لباس گرم بپوشم با هم بریم پایین شاید بتونم یه کاری بکنم .

دختر با لحن محکمی جواب داد : نه . می خوام شب اینجا بمونم . البته اگه اشکال نداره .

پسر هم از جلو در کنار رفت و با خنده گفت : خیلی هم خوشحال می شم اما مطمئنی که ...

دختر جواب داد : آره مطمئنم . و با کفشهای گلی وارد شد .

چند قدم که جلو رفت ، چشمش به کفشهای گلی و جای پاهایش افتاد . روی پنجه پا بلند شد و سراسیمه گفت : آخ ببخشید . اصلا حواسم نبود .

پسر که همچنان کنار در ایستاده بود گفت : بی خیال بابا چیزی نشده فقط دیگه جلوتر نرو .

دختر روی جای پاهای قبلی اش برگشت و کفشهایش را در آورد . وقتی ایستاد ، پسر روبرویش بود . دختر لبخندی زد و دوباره به سمت کاناپه رفت .

 

 

                                *************************

 

 

 

 

لیوانهای ویسکی ، زیرسیگاری پر از ته سیگار، پاکتهای خالی سیگار، خاکسترسیگاری که روی میز پخش شده بود و یک دسته کلید به همراه دو جعبه پیتزا و بطری های نوشابه.

اینها چیزهایی بود که روی میز جلوی کاناپه بودند.

 صدای موزیک در فضا پخش می شد و خط نوری که از آشپزخانه بیرون می زد باعث می شد که یکی از دستهای دختر و هر دو پای پسر نصفشان تاریک باشد و نصفشان روشن .  دختر روی کاناپه خوابش برده بود و پسر پایین پای او روی کاناپه نشسته بود و به دختر نگاه می کرد. یکی از دستهای دختر در موهایش رفته بود طوری که انگشتانش دیده نمی شد. و دست دیگرش که نور نصفش کرده بود را از کاناپه پایین انداخته بود. پسربه تابلویی که بالای شومینه بود نگاه می کرد اما جرات   نداشت چشمش را از دختر بردارد . چند لحظه بعد از جایش بلند شد و با یک پتو کنار دختر آمد . دستی که از کاناپه افتاده بود را روی سینه صاحبش گذاشت و پتو را روی دختر انداخت . دختر تکانی خورد و با حالتی وهم آلود به همراه لبخندی که حاکی از رضایت بود گفت: مرسی. پسر گفت: خواهش می کنم. و از دختر دور شد .

 دختر با صدای بلندتر ولی خواب آلود و کش داری گفت: بیا اینجا می خوام یه چیزی بهت بگم.

 پسر گفت: جانم. چیزی لازم داری؟

 دختر گفت: می دونی چیه؟ می خوام یه چیزی بگم . یادته اون موقع که هنوز توی اون دانشگاه لجن در مال شده بودی یه روز بهم گفتی که یکی از آرزوهات اینه که من دوست دخترت باشم . منم بهت گفتم تو دیوونه ای، خل شدی. من نمی تونم دوست دختر تو باشم و اینکار حماقت محضه ؟؟.

 پسر روی زانو نشست و آرنجش را روی لبه کاناپه گذاشت و دستش را در موهایش فرو کرد و گفت : آره یادمه. اون موقع من واقعا دیوونه شده بودم. هنوز هم بابت اون قضیه شرمنده ام من خیلی احمقانه عمل کردم.

 دختر چشمانش که تا آن لحظه بسته بود را باز کرد . با دستش دست پسر را از موهایش جدا کرد و گفت: می خواستم بگم اگه الان هنوز هم اون قضیه رو فراموش نکردی و بهش فکر می کنی من آمادگیش رو دارم که بشینیم راجع بهش صحبت کنیم  و چشمانش را بست. پسر پوزخندی زد و ناگهان بلند شد. با برقی که در چشمانش بود نگاهی به دختر انداخت . خم شد و پیشانی دختر را بوسید و گفت: باشه. بعدا در موردش صحبت می کنیم . شب بخیر و به سمت اتاقی که دختر لباسهایش را در آن گذاشته بود رفت . دختر داد زد: ن نننننننه . من الان می خوام صحبت کنم . پسر جواب داد: اگه کارم داشتی من توی این اتاق می خوابم . شب بخیر .